داستان جالب «مادر» از استاد محمدبهمن بیگی
داستان جالب «مادر» از استاد محمدبهمن بیگی

پایگاه تحلیلی خبری فریاد جنوب faryadejonoob.ir   زنده یاد استاد محمد بهمن بیگی، معمار و بنیاگذار  آموزش عشایر  ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان داستان  « مادر» نوشته است : من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم از دامن دشت ها تا قله ی کوه […]

پایگاه تحلیلی خبری فریاد جنوب faryadejonoob.ir

 

زنده یاد استاد محمد بهمن بیگی، معمار و بنیاگذار  آموزش عشایر  ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان داستان  « مادر» نوشته است :

من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم .

در تل و تپه های جنوبی طایفه ای… بود . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .

گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .

پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود .وسط جاده ایستاده بود . تکان نمی خورد  جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .

از حال و کارش جویا شدم،اشک ریخت و گفت :

خبر آمدنت را داشتم، از کله سحر چشم به راهت هستم .

گفتم : دردت چیست ؟

گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .

او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد … برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .

تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .

اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .

آموزگار  را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود . یک تنه چندین کلاس را درس می داد .

از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم . معلوم شد که حق با پیرزن است .

پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم . معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند .بچه ها هلهله کردند. پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم .

از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند . خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را… انتخاب کردم … خواند :

با مادر خود مهربان باش

آماده خدمتش به جان باش

از کودک پرسیدم که آیا می تواند آن چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .

آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .

سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند . همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :

با مادر خویش مهربان باش

آماده خدمتش به جان باش

رنگ بر چهره معلم نمانده بود .

همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :

«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .

 

… به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد .

هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم . پیش از من کدخدا …معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند .

مادر بیش از همه پای می  فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :

فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم . او مهربان است . کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ..

مگر می توانستم از فرمان مادر ، ان هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!

 

کتاب بخارای من ،ایل  من

استاد محمد بهمن بیگی

 

 

روز زن

روز مادر

مبارک