درد و دل کودکی ۹ ساله از بیماریش در گچساران و وضعیت رسیدگی در بیمارستان شهید رجایی/می ترسم در گچساران بیمار شوم
درد و دل کودکی ۹ ساله از بیماریش در گچساران و وضعیت رسیدگی در بیمارستان شهید رجایی/می ترسم در گچساران بیمار شوم

  به گزارش پایگاه خبری فریادجنوب ،یکی از مخاطبین این پایگاه داستان واقعی یک شب از زندگی خودرا در شهر گچساران را به این پایگاه خبری ارسال نموده که این پایگاه بخشی یا تمام آن را رد وتایید نمی کند ومخاطبین و مسئولان دانشگاه علوم پزشکی ،بیمارستان شهید رجایی گچساران می توانند با ارسال یادداشت […]

 

به گزارش پایگاه خبری فریادجنوب ،یکی از مخاطبین این پایگاه داستان واقعی یک شب از زندگی خودرا در شهر گچساران را به این پایگاه خبری ارسال نموده که این پایگاه بخشی یا تمام آن را رد وتایید نمی کند ومخاطبین و مسئولان دانشگاه علوم پزشکی ،بیمارستان شهید رجایی گچساران می توانند با ارسال یادداشت آن رانقد ویا تایید کنند.

پایگاه تحلیلی خبری فریادجنوبfaryadejonoob.ir

کودکی ۹ ساله هستم شب قبل حوالی ساعت ۲ شب در خانه شکم درد شدیدی گرفتم و نیم ساعتی طول کشید تا والدینم من را به بیمارستان شهید رجایی رساندند ابتدا به اورژانس مراجعه و آنها ما را به طرف درمانگاه راهنمایی کردند و در درمانگاه سرپایی ویزیت شدم و دکتر برایم آزمایشاتی نوشت و پس از انجام آزمایشات پرستاری که در قسمت سرپایی بود به اورژانس آمده بود و در اورژانس مجددا برگه ای به پدرم جهت واریز (ویزیت دوباره) به نام دکتر علی نژاد دادند و پدرم پس از پرداخت ویزیت من را به اورژانس برد ولی اتاق دکتر شیف خالی بود نیم ساعتی طول کشید و نگهبان و پرستاران گفتند برید قسمت بستری اورژانس و ما هم به قسمت فوق مراجعه و از چند پرستار جویای پزشک شدیم ولی انگار پزشک شیفت در اتاق تاریک در حال چرت بود. یکی از پرستاران با دیدن وضعیت من چندبار به در اتاق کوبید و در نهایت در را باز و با دکتر چند کلامی صحبت کرد ولی انگار دکتر در خواب خوش بود . پدرم به پرستار گفت واقعآ متاسفم مثل اینکه باید برای پزشک شیفت هم نامه فدایت شوم فرستاد تا از خواب خوش بیدار شود و بیمار را ویزیت کند. سپس پرستار گفت برید جلوی اتاق دکتر تا بیاد و ما هم رفتیم و تا نیم ساعت منتظر ماندیم ولی خبری نشد از درد شکم داشتم می مردم ولی از ترس اینکه پدرم قاطی کند و سروصدایی راه بیندازد گفتم بابایی خوبم ،طوریم نیست و مدام خودم را توی بغل پدرم میفشردم تا هم درد برایم قابل تحمل تر باشد و هم پدرم که گوشه جگرش به چنین روزی افتاده تسکین حالش شود .
نهایت امر بعد از گذشت نیم ساعتی مریض بدحالی به اورژانس آوردند و دکتر شیف از خواب خوش بیدار شد و نگهبان دکتر را نشان پدرم داد و پدرم مات و مبهوت و پر از کینه و خشم به دکتر نگاه میکرد ولی انگار همه را به خاطر من در خود ریخته بود و تحمل میکرد دکتر علی نژاد مریضی را سونوگرافی کرد و بعد که می خواست دوباره به اتاق خوابش برگردد پدرم صدایش کرد و گفت دکتر یه زحمتی میکشی آزمایشات پسر منو هم نگاه کنی .دکتر برگشت و بدونه هیچ مقدمه و سوالی گفت وظیفه من نیست بیمار شما را ببینم و پدرم یک لحظه عصبانی شد و به دکتر گفت اتفاقآ وظیفته و شکایت میکنم و پیگیر میشم و من از ترس اینکه پدرم با دکتر درگیر شود دستانش را فشردم و گفتم بابا من خوب شدم و به هر طریق به کمک مادرم ،پدر را قانع کردم که برگردیم خانه و سوار بر ماشین شدیم ولی در راه نتوانستم تحمل کنم و درد امانم را برید. ساعت ۵ صبح بود،پدرم ناچار با یکی از دوستانش که پزشک بود تماس گرفت و پس از چند بار عذر خواهی وضعیتم را برایش بیان و نتیجه آزمایشات را برایش فرستاد و دکتر هم لطف کردند و چند قلم دارو تجویز نمودند و پدرم به هر طریق و التماسی که بود از داروخانه شبانه روزی داروها را تهیه کرد و به خانه رفتیم پس از استفاده از داروها یه ساعتی به خود می پیچیدم تا در نهایت کمی آرام شدم و به خواب رفتم باز هم خدا حفظش کند دکتر نوید زاده باقری را که ساعت ۵ صبح جواب پدرم را داد و به دادمان رسید …… ضمنآ با دکتر سید طاهر حسینی ریاست محترم بیمارستان شهید رجایی جهت پیگیری منعکس ولی متاسفانه تا کنون توفیقی در این خصوص صورت نپذیرفت.
در آخر می ترسم در شهرم گچساران،بام نفتی ایران بیمار شوم ،مسئولین محترم به گوش و به هوش باشید و چاره ای برای این معظل که دغدغه مردم شهرم می باشد بیندیشید ودر آخر آرزوی طول عمر باعزت و پربرکت برای رهبر فرزانه انقلاب مدظله عالی از خداوند منان خواهان و خواستارم.
با سپاس کودک ۹ ساله سید امیر علی سادات