نامه ای که هر گچسارانی آن را بایستی چند باربخواند/داستان زندگی گچسارانی ها
نامه ای که هر گچسارانی آن را بایستی چند باربخواند/داستان زندگی گچسارانی ها

  پدرِ پدرم جایی را آباد کرد، نامش را حلقه کردند به آبادی، شد نوروز آباد. پدرِ مادرم از بوشهر آمده بود مقاطعه کاری نفت. ایستاد در محمد آباد. گچساران قدیم. بعد هنگامه برپا شد، همه گندند آمدند، آبشیرین، در کاروانسرا.اتصال کوتاه آن نوروز آباد، و این بابا محمد، منم که ایستاده ام اینجا؛ گچساران […]

 

پدرِ پدرم جایی را آباد کرد، نامش را حلقه کردند به آبادی، شد نوروز آباد. پدرِ مادرم از بوشهر آمده بود مقاطعه کاری نفت. ایستاد در محمد آباد. گچساران قدیم. بعد هنگامه برپا شد، همه گندند آمدند، آبشیرین، در کاروانسرا.اتصال کوتاه آن نوروز آباد، و این بابا محمد، منم که ایستاده ام اینجا؛ گچساران در مرکز جهان.
من، مسعود شریف، متولد هفت سال قبل از انقلاب.
ندیدم اما شنیدم از پدرم و کهنه ترها که؛ شهر این همه نبود. آبادی سر مست بود، بی بی جان آباد و آبشیرین و کمپ کَمبِل. لین های شرکت نفت و نبلگه ها جدا سر بودند از اهالی. کم کم محل سادات، کیامرثی و تپه لبنان شکل گرفت روی همان شیب فسرده و شکل خمیده و درهم.
من مسعود شریف به دور از هذیان گویی، خیال برم می دارد که خود گچسارانم. بوی پراکنده ی گیس و تنِ خسته و نزار کارگران نفت و شهرداری ام من. فلکه ی غائب قدس ام. شیب های تند کیامرثی و هزار پیچ قاتل بهبهانم من. همه ی عشق های موتوری از کوچه های من گذشته اند. من در به دریِ پنهان از نظرِ هزار بیکار و در به دریِ رسوایِ هزار کارتن خوابم. من، انتظار آماس کرده ی پسرانِ نو، نشسته روی رفِ رو به روی دبیرستانِ پروینِ اعتصامی ام. من، تمام چاقو های فرو نرفته در تنِ دعواهای خیابانی و یک انبان فحشِ رکیکِ ناموسی ام که روی هیچ زبانی نچرخیده. حالا می دانید چرا من گچسارانم؟؟
عهد بسته بودم با خودم که بروم زاهدان. می گفتند کاسبی و جنس جور است. بعد افتاد به سَرم که بروم سربازی. توی نظام می پرسیدند که چکاره ای، چه بلدی؟ من که هوای زاهدان هنوز به سرم بود و این خیال که تئاتر بی مصرف است و بیگانه، در جواب چه بلدی گفتم تئاتر که شاید بفرستندم زاهدان. از بخت یاری یا بی بختی من بود که شدم سربازِ سپاه ناحیه ی استان، واحد تبلیغات. از آن روز بود که شاید بهتر است بگویم تئاتر وارد من شد. من به تئاتر وارد نشدم، آنچه حس کردم همین بود. از آن پس مسعود شریف نبودم. بازیگر شریف شدم.
سال بعد از جنگ بود که سرباز شدم و سه سال بعد از جنگ برگشتم به مرکز جهان.
تجربه همه انگار این بوده که وقتی بروی اجباری و فرمان ببری از مافوق، یاد میگیری سرت را زیر بیاندازی و فرامین زندگی را گردن بگذاری. به اصطلاح اجباری، جاهل را روی ثقل خودش می آورد.
من اما تازه افتادم به شهر گردی و هر روزم را یک کنج مملکت گذراندم. هراز چندی دلتنگی و هوای آدم های شهرم می افتاد زیر پوستم و می آمدم گچساران.
واسفا بود که هربار رفتم و برگشتم یک نفر از رفقا رفته بود سینه قبرستان.
یکی شان را موتور ول داد زیر خاک، یکی را هزار پیچ بهبهان به کام کشید، بماند که چند نفر برده سیخ و سنگ و سرنگ شدند، رفتند. روی اسفل نشئگی و کفارات و مضرات عادت هر روزه ی چند باره افتاد به جسم و جانشان رفتند تا آواره گردی خیابان و جانیست شدند. اینطور شد که دیگر ترس افتاده به جانم نکنه عزرائیل شده ام و هر وقت رویم می افتد به روی آدمها، قبض روح می شوند. راستش گذشته از تبختر و تفرعن، وقتی که فلکه قدس را مثل طواف می گذراندم از بشارت تا تقاطع بلادیان مثل مسجد کوفه سلام می دادم و می شنیدم اما حالا دیگر کسی نه من را می شناخت و کم بود کسانی که بشناسم. نمی شد یعنی نمی شود الان حتی. بستم با خودم که لا اقل چند نفری بشویم، غیرت کنیم و نگذاریم کفارات دوا و بی مبالاتی، قبرستان را سینه خیز بیاورد وسط شهر. رفتم قبرستان شهداءِ هم درسِ نوجوانی ام علی فتح شفیعی که یک روز همه چیز و همه کس را گذاشت و رفت تا از وطن و مردم دفاع کند و وقتی برگشت شاخ نوبرِ تری بود که در قبرستان شهداء کاشتیم اَش. رفتم تجدید ارادت. عهدم را گفتم. وقتی برگشتم با رفقایی دست گرفتیم زیر جسم جوانیِ شهر. افیون اقتاده بود به فقرات و نه شهر ستون داشت دیگر نه جوانی.
اینکه چرا الان اینجا ایستاده ام را بعدتر می گویم؛ اما من مثل کسی که از جایی کنده شده باشد همیشه یک طرفم زخم است. توی همان آمد و شدهای مکرر، سینمای شهر بدل به تابوت شد؛ و هر روز که از کنار این حجم نزار و بی منظور رد شدم و زندگی را دیدم که عور و اِلخی، عورتش پیدا بود. توی کوچه های کیامرثی ویلان بود و از سراشیبی نکبت بالا می رفت.
روی همین حساب بود، شاید که حافظه شهر، مجموع می شد، از خیل آدم هایی که فلاکت، پلشتی و ناچاری را به حساب خاطره گذاشته بودند. همین اواخر، وقتی طرح نوسازی بافت فرسوده کیامرثی و محله ی سادات و تپه لبنان در حال اجرا بود و ادوات تخریب را آورده بودند، یکی از رفقای سابق من ناسزا می گفت به زنده و مرده شهر که دارند خاطراتشان و تاریخشان را از میان بر می دارند.
ظرفم تمام شد. حین که می گفت، از کاسه سر رفتم و باریدم بهش؛ این شیب کوچه ها و دالان ها که ختم به گزافه گویی بی حاصل و بساط و بافور شد و رفت تا تزریق، خاطره است؟ این که هر مادر یا پدر کنده و کهنه ای یک کپسول پر گاز را شانه بگیرد و بیاید تا انتهای نقس بر این شیب بی قدر و بد قواره، از پا بیفتد و لعنتِ زندگی از زبانش نیفتد خاطره است؟؟؟؟
نمی دانم چرا، اما برای من هیچ وقت فلاکت، فگورات و بی راهی محل ارجاع ذوق نشد.
و میدانم آن هزار پیچ بهبهان، آن اسفل و اعلایِ نشئگی و عادت، آن افلاس و بی چیزی را هیچ دیگر نمی خواهم ببینمشان.
این است که الان اینجا در مرکز جهان خودم ایستاده ام و مدت هاست همراه کسی شده ام که یقین دارم تمام هم و غم اش این است که گچساران به افلاس مکرر و بن بست فلاکت و ناچاری دچار دوباره نشود.
شرافتم را گرو می گیرم که از دریچه ی تنگِ منافع شخصی و پلشتی و تن خواهی ناچیز نیست که همراه اش شده ام.
ایمان روشن دارم که او نمی خواهد شهرمان ترس خورده، بی شأن باشد. شنیده و دیده ام که او توسعه ی شهر را روی یک بال اقتصاد نا ممکن می داند و توسعه ی فرهنگ و هنر را بال دیگر بهبود و وضعیت می شناسد.
می دانم که شهروندی، حق بهزیستی و کرامت انسانی را برای آحاد مردم شهر به رسمیت می شناسد و تعصب ها و تنگ چشمی ها را وارد نگاهش نمی کند.
و در آخر یقین دارم که همراه او عزت نفس و صدا و نگاه به مردم شهر برگشته و دیگر نمی شود با این مردم با رفتار های مسبوق به سابق طی کرد و ساحت عموم را نادیده گرفت.
مسعود شریف
گچساران شهر اندیشه وهنر

  • نویسنده : مسعود شریف