امید یک مادر به دستان سخاوتمند خیرین
امید یک مادر به دستان سخاوتمند خیرین

مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین فریاد جنوب است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. «مینا عبادالهی» در مطلبی ارسالی به پایگاه خبری فریاد جنوب آورده است: خیری، هیچ خیری از این دنیا ندیده. اصلا دنیا را هم ندیده. تک و جدا افتاده گوشه ی […]

مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین فریاد جنوب است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست.

«مینا عبادالهی» در مطلبی ارسالی به پایگاه خبری فریاد جنوب آورده است:

خیری، هیچ خیری از این دنیا ندیده. اصلا دنیا را هم ندیده. تک و جدا افتاده گوشه ی جهانی که خراب شده روی سرش و با تمام وجود لمس میکند تمام نداشته هایش را. میگویم لمس میکند چرا که سوی دیدگانش هم از آرزوهای دست نیافتنی اش شده.

اگر بگویم تمام نیازهای ابتدایی یک انسان هم از او دریغ شده بیراه نگفته ام.
اگر بگویم تا بحال با شکم سیر نخوابیده، یا حتی درست و حسابی نخوابیده دروغ نگفته ام. نه زمستان میتواند به اندک گرمایی پناه برد و نه تا بحال ویرانه اش خنکایی از مصائب مدرنیته را به خود دیده.
خیری، هیچ خیری از این دنیا ندیده.

این ها را نگفته ام که باز عده ای دست بکار شوند و بگویند که مثلا ما خیلی انسان دوستیم، که خدا فقط میداند پس هوارهای انسان دوستانه شان چه میگذرد.

واقعیت این است که سراسر این کشور را بیچاره گانی فرا گرفته ست که هیچ خیری از این دنیا ندیده اند. یکیشان همین خیری. یک بی پناه تک افتاده ای از روستای بلوط بنگانِ کهگیلویه. آخر از کدام فرصت و امکان میتوانست استفاده کند. با کدام توان می توانست با گرگهای بازار و زندگی رقابت کند؟ تکلیفشان چیست؟

کاش یک نفر از راه میرسید؛ یکی از همین هایی که تصمیم می گیرند، دستور می دهند، دستشان به دهنشان میرسد و معنای زندگی را چشیده اند؛ یا مرد و مردانه میگفت شما هیچ حقی از این زندگی نخواهید داشت و تکلیف خیلی ها را روشن میکرد، و یا یکی از همان تصمیم ها را میگرفت و دستی دراز میکرد که خیری به همه ی خیری ها برساند.

تنم به رعشه می افتد وقتی به خودمان فکر میکنم که تنی سالم داریم و ظاهرا چشمی بینا ، و اندر احوالات خود مانده ایم که خدایا؛ خیری و خیری ها چه میکنند با این زندگی؟ چه دل بزرگی دارند این ها که هنوز امید دارند که تا زنده اند یکی بیاید دستشان را بگیرد و از این حالی که جز فلاکت نمیتوان نامی برش نهاد، برهاند! اما امید، چه امیدی!

” اگر دردم یکی بودی چه بودی”

بیچاره، برادرزاده ی ناتوان و علیلش هم افتاده کنار دستش و خدا میداند پشت پلکهای همیشه بسته اش شبانه روز چه تصویری از او میگذرد که اشکش خشک نمی شود.

چطور می شود این درد ها را دید و آسوده سر روی بالش گذاشت و خوابید؟

چطور میشود وقتی صدای ناله خیری و خیری ها توی گوش ادم می پیچد، با خیال آرام به خودمان و خوشی یا حتی بدبختی فقط خودمان فکر کنیم!

نمیدانم خدا این همه صبر را به ما داده که این چنین دردها را میبینیم و دم نمیزنیم یا به خیری که با وجود سنگ دلی ما هنوز امید دارد و منتطر مانده!