پایگاه تحلیلی خبری فریادجنوبfaryadejonoob.ir
محمد بهمنبیگی در سال 1299، در ایل قشقائی، در خانواده محمودخان کلانتر از تیره بهمن بیگلو و از طایفه عمله قشقایی به هنگام کوچ «در یک چادر در فاصله لار و فیروزآباد در بیابانی با قهر و آشتی طبیعت» زاده شد. زندگی را با تیر و تفنگ و شیهۀ اسب آغاز کرد. سالهای کودکی او از لارستان در جنوب فارس تا ارتفاعات سمیرم در اصفهان به قشلاق و ییلاق گذشت و تا دهسالگی حتی یک شب را هم در شهر و خانۀ شهری به سر نبرد. در کودکی نزد منشی خانوادهاش (میرزا جواد) سواد آموخت. او در اینباره مینویسد: «پدر من با مهمانداری مرد مهاجری از شهرضای اصفهان، من و خواهرانم را با خط و ربط مختصری آشنا کرده بود.»
در سال 1308-1309 ایل قشقایی طغیان میکند و محمودخان کلانتر (پدر محمد بهمنبیگی) به همراه بیست نفر دیگر از سران ایل به تهران تبعید میشود و به صولتالدوله قشقایی(سردار ایل)، که تحت نظر قرار داشت، میپیوندد. یک سال بعد، محمد در سن یازده سالگی، به همراه مادرش در تهران به جمع تبعیدیان ملحق میشود و در مدرسه علمیه تهران مشغول تحصیل شده و رتبه نخست را کسب میکند.
«تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم…شب و روز درس میخواندم. دو کلاس یکی میکردم… من اولین کودک قشقایی بودم که در کلاسهای ابتدایی شاگرد اول میشدم… دوران تبعید بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مواظب بودند که گدایی هم نکنیم… روزگارمان در تهران به سختی میگذشت. دستمان از دار و ندارمان کوتاه بود. در طول اقامت یازدهساله خود در پایتخت هیچگاه نتوانستیم خانهای مستقل و دربست اجاره کنیم. چند خانوار پرجمعیت ایلی بودیم و در کنار چندین خانواده کمبضاعت شهری به سر میبردیم. به حاشیهنشینان شهر پیوسته بودیم و در سالهایی که خندق شمال تهران هنوز پر نشده بود، بیرون دروازه دولت زندگی میکردیم… بزرگترهای ما شاید گناهکار بودند. آنها یقیناً گناهکار بودند، ولی ما بچهها گناهی نداشتیم. گناه ما فقط این بود که در زمان رضاشاه و در ایل قشقایی به دنیا آمده بودیم. زمان و مکان تولد ما گناههای ما بودند… رنج کوچک من از فقر بود. رنج بزرگم از استتار فقر بود.»
بهمنبیگی کلاس دهم دبیرستان را در رشته ریاضی ـ علمی در تهران به پایان میرساند و ناگزیر میشود کلاس یازدهم را در شیراز ادامه دهد. پس از شروع سال تحصیلی، به دلیل این که پدرش جزو تبعیدیها بود، به او ظن سوء میبرند و بالاخره موفق میشود در دبیرستان دیگری در رشته ادبی ادامه تحصیل دهد. در اینجا بود که او با دکتر مهدی حمیدی، معلم انشاء آشنا میشود، از جانب ایشان تشویق میشود که مطالعه کند و به نویسندگی بپردازد. بهمنبیگی سال بعد، بار دیگر برای ادامه تحصیل روانه تهران میشود.
در سال 1318، پس از اتمام دبیرستان (دارالفنون)، وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و در سال اول دانشکده، بر دیوان «اشک معشوق» دکتر مهدی حمیدی مقدمهای شورانگیز نگاشت. در خرداد سال 1321، از دانشگاه تهران در رشته حقوق فارغالتحصیل شد.
پس از بازگشت به ایل، به عنوان دستیار ناصرخان قشقایی (ایلخان جدید) منصوب شد و به دلیل استعداد ذاتی و آشنایی با زبانهای فرانسه، آلمانی و انگلیسی، باعث پیشرفت ایلخان در مواجهه با خارجیها و مذاکره با آنان شد. ایل قشقایی که همواره با انگلیسیها در جدال بود، در جنگ جهانی دوم با آلمانها همکاری داشت و بهمنبیگی تنها مترجم در دستگاه ایلخانی بود.
در این دوران عدهای شروع به شماتت او میکنند و میگویند که «تو تصدیق داری، باید به شهر بازگردی و ترقی کنی.» وسوسههای موهوم ترقی، این واژه دوپهلوی کشدار، او را به پایتخت کشاند. در دادگستری به او دادیاری در دو شهر ساوه و دزفول را پیشنهاد کردند، اما او از ترقی در عدلیه چشم پوشید و به دنبال دیگر راههای ترقی رفت! سرانجام پس از تلاش فراوان، در گوشه اتاقی پر از کارمندان بانک ملی، صندلی و میزی به دست آورد و «به حساب جمع و تفریق محاسبات مردم» پرداخت. اما پس از دو سال ناگهان میز و ترقی را رها کرد و از رتبه و مرتبه و ترقی و تعالی دست کشید و تهران را به سوی ایل ترک کرد.
انگیزه نیرومند درونی و دغدغه باسوادکردن ایل موجب میشود که ترک کار کند و به ایل باز گردد و بیش از پنج سال، بیآنکه رنگ شهر را ببیند، بر پشت زین اسب عرض و طول فارس را زیر پا گذارد و مسافت میان ییلاق و قشلاق را ـ که یکی در نزدیکی اصفهان و دیگری در خطه لارستان بود ـ بپیماید.
«در ایل بودم. از غوغای شهر گریخته به دامن کوه و بیابان آویخته بودم؛ ولی بیش از پنج سال تاب و طاقت اقامت در بهشت را نداشتم. باز هوای سفر به سرم زد و فرار را بر قرار اختیار کردم… زندگی من مجموعهای از این فرارها و قرارهاست. من از فرارهایم خشنودترم و بر این باورم که گهگاه فرار بیش از قرار، دلیری و شهامت میخواهد. هنگامی که ستمها چنگ و دندان نشان میدهند و توان رویارویی نیست، راهی جز این نمیماند.»
چندی بعد تلخی خاطرههای زندگی در شهر و احساس عدم آسودگی در ایل او را روانه فرنگ میکند و پس از مرارتهای فراوان به امریکا میرسد و سالی را در آنجا میماند. او از آنجا هم خسته میشود و «بیماری ایل» گریبانش را میگیرد و به امید ایجاد پلهای استوار، آماده فرار به سوی ایل میشود و به وطن بازمیگردد…
«با بیماری ایل دست به گریبان بودم. این بیماری از جنس بیماریهای دیگر نبود. درد نداشت، ولی از همه دردها سنگینتر بود. گرفتاری من درونی بود. پزشکان بیرونم را جستجو میکردند و چون عیبی نیافتند لوزه ورم کردهام را درآوردند.»
بهمنبیگی در سال 1324، در تهران کتابی به نام عرف و عادت درعشایر فارس منتشر میکند و در آن به اوضاع و احوال عشایر فارس و راه حل مشکلات آنان میپردازد و چنین مینویسد:
«شکی نیست که وجود این اجتماعات نیمهمستقل، بدوی و مسلّح برای قدرت مرکزی کشور غیر قابل تحمل، موهن و مخل است، ولی به گمان نگارنده قدرت مرکزی نباید در قبال آن به پرخاش و خشم و ستیزه متوسل شود و باعث ویرانی، خونریزی و برادرکشی گردد. این افراد ساده، بدبخت و گرسنه شایسته تربیت و ترحماند نه ستیزه و جنگ.»
در آن زمان انتشار این کتاب مورد توجه مجله «سخن» و گروهی از دانشمندان و نویسندگان قرار میگیرد و اسم و رسمی مییابد که صادق هدایت، مجتبی مینوی، دکتر خانلری، کریم کشاورز و داود نوروزی از جمله این افراد بودند و یکی از مترجمان آثار هدایت نیز آن را به فرانسه برمیگرداند. پس از آن دیگر او تمام آن سالها را به سکوت میگذراند و فقط در برخی از مجلههای آن دوران مطالبی اغلب بینام یا مستعار مینویسد، از جمله در «ایران ما» به سردبیری جهانگیر تفضلی.
«یک نیاز نیرومند درونی نمیگذاشت که آرام بگیرم… اندیشه تعلیم و تربیت اطفال ایل آسودهام نمیگذاشت… اعتقاد بزرگتر من بر تعمیم سواد و دانش بود. سواد را بیش از هر عامل دیگر مایه نجات میپنداشتم، اما اعتقاد عمومی زمامداران فرهنگی و غیر فرهنگی بر این بود که ایل تا زمانی که گرفتار حرکت است و اقامتگاه مشخصی ندارد، نمیتواند به دانش و سواد دست یابد. اسکان ایل را، که امری پیچیده و طولانی بود، آسان و آموزش را که مسئلهای آسان بود دشوار میپنداشتند.»
بهمنبیگی در سال 1330، نخستین مدرسه سیار عشایری را در سایه چادر میهمانی سنتی برای بستگان و خویشان نزدیک خود برپا میکند. اداره این مدرسه و جابهجایی و استقرار آن همراه با کوچ ایل و اطراق آن، از نظر زمان و شرایط کار برای او تجربه مفیدی بود. «من دریافتم که هشت ماه در تابستان و زمستان میتوانم آنها را درس بدهم.» بهمنبیگی این فکر را از طریق وزارت آموزش و پرورش پیگیر میشود، ولی جواب رد میشنود. با مدیر اصل چهار ترومن (هیئت عملیات اقتصادی امریکا) و سپس با مشاور فرهنگی آن وارد مذاکره میشود. آنها موافقت میکنند که چادر و لوازم آموزشی را اصل چهار تهیه نمایند، به شرط آن که بهمنبیگی خود معلمان را بیابد و حقوق آنان را تأمین کند.
«خسته و رنجور از چک و چانههای بیهوده، نومید از حمایت آموزش و پرورش و پس از سفری بیثمر به خارج از کشور به ایل بازگشتم. نقشه تازهای در خیالم نقش بست و این بار، به جای دولت، به دامن ملت پناه آوردم. من به یاری آن خیرخواهان و همت این جوانان نیمهباسواد نخستین دبستانهای سیار چادری را برپا کردم.»
او دست به دامان ملت میشود و از بزرگان و متنفذان ایلات استمداد میطلبد و بالاخره نظر موافق 117 نفر از آنان را جلب میکند. نخستین گروه معلمان از بین افراد باسواد ایل و روستاییان در مسیر عشایر شناسایی و جذب میشوند.
«من بدون حکم و رقم، مدیر دستگاه کوچک و متحرک فرهنگی شدم. در خصوص تعلیم و تربیت تخصص نداشتم. دانشسرای عالی و مقدماتی ندیده بودم. معلمانم نیز با راه و روش تدریس آشنا نبودند. ولی شور و شوق پاسخ همه این کمبودها را میداد؛ چرا که شور و شوق قدرتی دارد که میتواند سنگ سخت را بشکافد و چشمههای روان به جریان اندازد.»
در سال 1330 اولین برنامه عمرانی هفت ساله کشور آغاز میشود، بدون آنکه به جامعه عشایری ایران و اقتصاد ویژه آن بپردازد.
در زمستان سال 1331، در اقدامی سخت سنجیده و فداکارانه و با پیگیریهای بیوقفه و مسئولانه خود، بهمنبیگی موفق میشود برنامه سوادآموزی عشایر را به تصویب وزارت فرهنگ وقت برساند. دکتر کریم فاطمی، مدیر کل وقت فرهنگ استان فارس، در اخذ این مصوبه کمکهای درخور تقدیری انجام میدهد، هر چند در بند چهارم آن تأکید شده بود که «یک سیستم مالی تأسیس شود تا بدان وسیله مردم عشایر مخارج حقوق معلمان مدارس را بپردازند.» اما گردانندگان آموزش و پرورش استان فارس آنقدر تعلل میکنند تا بحران سال 1332 پیش میآید و بروز کودتای بیست و هشت مرداد اجرای آن را به تعویق میاندازد، ضمن آنکه قرار داشتن خوانین قشقایی در جبهۀ مصدق هم مزید بر علت شد.
بسیاری از معلمان دوره دیده (بهخصوص روستانشینان) برای مدارس عشایری، به خاطر تزلزل سیاسی، از کارکردن برای عشایر خودداری میکردند. «اصل چهار» هم بساط خود را برچید و رفت. خشکسالیها، محدودیتهای مالی عشایر و نارضایتی از این موضوع که چرا فقط عشایر باید هزینه معلمان را خودشان تأمین کنند بر مشکلات میافزاید. حقوق معلمان به تأخیر میافتد و ادامه کار ناممکن میشود.
تدبیر، پشتکار، دلسوزی و فداکاری بهمنبیگی نتایج مثبت خود را نشان میدهد و قلّه مشکلات و موانع را یکی پس از دیگری فتح میکند. در سال 1334 بهمنبیگی موفق میشود با حمایت دکتر کریم فاطمی مدیر کل وقت فرهنگ استان فارس، ترتیب بازدید گروهی از مقامات وزارت فرهنگ را به منظور نشاندادن ارزشهای مدارس عشایری فراهم کند. این بازدید بر روی گروه بازدیدکننده تأثیری مطلوب داشت و کمی بعد وزارتخانه موافقت میکند که حقوق معلمان بهمنبیگی را بپردازد و او نیز متعهد میشود که به عضویت و استخدام رسمی آموزش و پرورش درآید. سرانجام بهمنبیگی، پس از دوازده سال تلاش و زحمت، با رتبه سه اداری به استخدام دولت درمیآید. بعد از مدتی دایره آموزش عشایر به اداره و سپس به اداره کل آموزش عشایر کشور بدل میشود، اما مرکزیت آن همچنان در شیراز میماند. از این تاریخ به بعد دامنه کارهای بهمنبیگی از مناطق جنوب فراتر میرود و کل قلمرو ایلات و عشایر ایران را در سراسر کشور دربرمیگیرد.
«من با شور و شوق سرگرم کارم بودم و از این که ستاره بختم روشن بود و خدمت کوچکی به مردم ایل را نصیبم ساخته بود، احساس رضایت میکردم. بچهها باهوش و آموزگاران فداکار بودند. زحمتهای مرا هوشمندانه و مردانه پاسخ میدادند. کارم بیسابقه بود. تازگی داشت. همین که از شهر خسته میشدم، به کوه و بیابان میرفتم و جانم را با دیدن دبستانها و آزمایش بچهها تر و تازه میکردم».
طرح تعلیمات عشایر در هشتصدونودوششمین جلسه شورای عالی فرهنگ در پنج ماده تصویب میشود. در نهصدوچهلوسومین جلسه شورای عالی، اساسنامه و برنامه دانشسراهای عشایری به تصویب میرسد. در سال 1335 شورای فرهنگ شیراز مقررات خاصی را برای دبستانهای عشایری وضع میکند و آییننامه سراسری دبستانها را با شرایط زندگی عشایر منطبق مینماید. شروع به کار و تعطیلی مدارس عشایری منطبق با شرایط زندگی ایلی، حذف سن به مدت چهار سال، نادیده گرفتن نداشتن شناسنامه، اخذ امتحان در دو نوبت از دانشآموزانی که در خارج از مدرسه باسواد شده بودند و تعیین دو نوبت اخذ امتحان در سال در مدارس عشایری از نکات برجسته این مقررات بود.
اولین مرکز تربیت معلم عشایری با نام دانشسرای عشایری در سال 1336 تشکیل میشود که پس از 22 دوره، حدود 9000 تربیت میکند و در کلیه مناطق عشایری کشور مشغول به فعالیت میشوند. بهمنبیگی آنگاه برای ترغیب دختران و خانوادهها، دختر خود را نیز تشویق میکند که به دانشسرا برود و شغل معلمی را بپذیرد. در نتیجه، در سال 1343برای اولین بار 6 دختر عشایر نیز وارد دانشسرا میشوند.
او مینویسد:
«کلیه مربیان و زعمای آموزش و پرورش داخلی و خارجی، با وجود سلیقههای متفاوت، زبان به تحسین ما گشودند و نتایج فعالیت ما را ستودند. زمامداران سازمان برنامه پس از وقوف به صحت کار دست سخاوت گشودند و مرا یاری دادند.»
در سال 1345، جمعیت دانشآموزان عشایری (مکتب بهمنبیگی) بالغ بر 18000 نفر شد و در سال 1346 به بیش از 24000 نفر رسید و جمع آموزشگاهها به 550 واحد رسید. از میان این همه دانشآموز، بهمنبیگی تنها توانست 7 دانشآموز بااستعداد و کمبضاعت عشایر را، که مانند اغلب عشایر توان ادامه تحصیل نداشتند، برگزیند و به خانه خود آورد و برای ادامه تحصیل به دبیرستان بفرستد . پیشرفت آنها عجیب بود، اما او نمیخواست به همین تعداد دل خوش کند.
در سال 1346، اولین دبیرستان شبانهروزی عشایری در شیراز تأسیس میشود و با 40 نفر دانشآموز از ایلات و طوایف مختلف کار خود را آغاز میکند. این دبیرستان در سالهای بعد، با توسعه زیرساختها و جذب دانشآموزان بیشتری از عشایر، فعالیتهای خود را گسترش میدهد و به یکی از ممتازترین مراکز آموزشی دبیرستانی کشور با آزمایشگاههای مجهز فیزیک، شیمی، الکترونیک، زیستشناسی، اتومکانیک، عکاسی، نقاشی، نجاری و زبان تبدیل میشود. کلیه دانشآموزان 6 دوره آموزشی این دبیرستان تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی ایران همگی موفق به اخذ دیپلم و بالغ بر 97% از آنان وارد دانشگاههای کشور میشوند. این دبیرستان در سالهای دفاع مقدس، با تقدیم بالغ بر 100 شهید و آزاده، پیشتاز دفاع از تمامیت ایران و خاک میهن اسلامی میگردد.
با همت و پشتکار بهمنبیگی در برنامه عمرانی چهارم قبل از انقلاب، 1211 کلاس جدید در میان عشایر فارس، کهگیلویه و بویراحمد، بختیاری، لرستان، کردستان، ارسباران و شاهسون تشکیل میشود. در سال 1350، مرکز آموزش حرفهای دختران (قالیبافی) تأسیس میگردد. در سال 1352، اولین مرکز آموزش حرفهای پسران و سپس هنرستان صنعتی شکل میگیرد. مجتمع آبباریک در کنار پالایشگاه شیراز، در زمینی به وسعت 200 هکتار دایر میشود که شامل دانشسرای عشایری، هنرستان صنعتی، مرکز آموزش حرفهای پسران، استادیوم ورزشی، مدرسه راهنمایی، تعمیرگاههای مجهز و مجتمع انبارها بود. اولین مؤسسه تربیت مامای عشایری با همکاری وزارت بهداری نیز در همین سالها در شیراز تأسیس میشود و مرکز تربیت پزشک روستا و دامپزشک هم با همکاری دانشگاه شیراز در سال 1354، برای عشایر تشکیل میگردد.
در سال 1352، شیوه کار، ابتکارها و فنون آموزشی بهمنبیگی مورد ارزیابی و تقدیر مجامع بینالمللی قرار میگیرد. او به دلیل کوشش و پیگیری در راه سوادآموزی به هزاران کودک ترک، لر، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن و جلب دختران عشایری به مدرسههای سیار و بنیانگذاری نخستین مرکز تربیت معلم عشایری، از طرف سازمان جهانی یونسکو و به انتخاب هیئت داوران بینالمللی برنده نشان ویژه افتخارپیکار با بیسوادی «کروبسکایا» میشود.
بهمنبیگی پس از کسب این موفقیتها و توسعه کارها و پیشرفت چشمگیر، اقداماتش چنان پرآوازه میشود، که او را برای تصدی پست وزارت دعوت میکنند، اما زیر بار نمیرود. او بورسیه تحصیلی سازمانهای بینالمللی را هم نمیپذیرد و تعلیم فرزندان عشایر را بر هر کار دیگری ترجیح میدهد. مؤسسه روانشناسی دانشگاه تهران، پس از ماهها بررسی تطبیقی و مطالعات میدانی، گزارش میدهد که آموزگاران عشایری در کلیه مواد درسی، با فاصلهای زیاد، از آموزگاران روستایی و سپاه دانشی بالاترند. بیجهت نبود که بهمنبیگی همواره میگفت: همکارانش اهل غیرت و همتاند.
بهمنبیگی در سال 1356، کتابخانههای سیار و واحدهای سینمای سیار را، با همکاری سازمان بینالمللی یونیسف و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، راهاندازی میکند و سپس با تأسیس فروشگاههای سیار عشایری زنجیره کاملی از واحدهای آموزشی و خدماتی را در عمق مناطق عشایری سامان میدهد.
در سال 1356 جمع باسوادان عشایر از مرز 500000 نفر میگذرد. هزاران آموزگار فداکار برخاسته از ایلات، صدها هزار دانشآموز و بیش از 1000 متخصص اعم از پزشک، دندانپزشک، دامپزشک، قاضی، مهندس، استاد، جامعهشناس، هنرمند، دبیر و افسر ماحصل همان همت و غیرتیاند که بهمنبیگی همواره از آن سخن میگفت.
پس از وقوع انقلاب اسلامی و بعد از یک دوره زندگی نیمه مخفی چندساله و سکوت طولانی حدود دهساله، بار دیگر ذوق ادبی و انگیزه نویسندگی در بهمنبیگی جان میگیرد و تجربههای آموزشی خود را مینویسد و بهتدریج در چهار عنوان کتاب منتشر میکند. اولین اثر او با نام «بخارای من ایل من» که دربردارنده نوزده موضوع مستند است، در 3000 نسخه منتشر شد و بهسرعت به چاپهای بعدی رسید. پس از آن در سالهای 1374، 1379 و 1386 بخشهای دیگری از خاطرات آموزشی خود را با نامهای «اگر قره قاج نبود» (در هفده موضوع و 5000 نسخه)، «به اجاقت قسم» (در بیست و دو موضوع و 5000 نسخه) و بالاخره «طلای شهامت» (در نوزده موضوع و 3000 نسخه) منتشر میکند که تمام آنها در چندین نوبت تجدید چاپ شدهاند. کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» نیز که در سال 1324 نوشته شده بود، به دلیل درخواستهای مکرر از او، با مقدمه جدیدی در 3000 نسخه تجدید چاپ میشود. انتشارات نوید شیراز هم، در اقدامی سنجیده و فرهنگی، مجموعه آثار بهمنبیگی را در قالب بستهای نفیس در سال 1389، تجدید چاپ میکند.
طی سالهای بعد از رهایی بهمنبیگی و بازگشتش به شیراز، دانش آموختگان مکتب او بارها به مناسبت نکوداشت روز معلم، در شهرهای مختلف از جمله تهران، شیراز، اصفهان، سمیرم و …مراسم با شکوهی برگزار می کردند و بهمنبیگی نیز در همه آنها حضور یافته و با فرزندانش دیدار و گفتوگو میکرد.
در فروردین 1382 عشایر ایلات خمسه برای تجلیل از یک عمر تلاش و کوشش بهمنبیگی مراسم نکوداشت باشکوهی در شهرستان فسا برپا کردند که بهمنبیگی نیز در آن حضور یافت. همچنین در آبانماه 1384 انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ایران از بهمنبیگی در تهران تجلیل کرده و کتاب «زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی محمد بهمنبیگی» را منتشر کرد.
در یازدهم اردیبهشت 1389 پس از یک عمر تلاش و کوشش خستگی ناپذیر در عرصه فرهنگ و آموزش این کشور، معلم بزرگ ایل در شیراز چشم از جهان فرو میبندد و پس از چند روز بلاتکلیفی دستآخر در بهشت زهرای عشایر شیراز به خاک سپرده می شود.
بویر
تاریخ : ۱۴ - اردیبهشت - ۱۳۹۹
روحش شاد یادش گرامی .این مرد یزرگ وبه یادماندنی مردم ار از قهقرا وظلمت به روشنایی هدایت کرد .باز هم روحش شاد.