مگر می شود از سرنجل کُل ، بهرامی و راه روشن چیزی نگفت!!
مگر می شود از سرنجل کُل ، بهرامی و راه روشن چیزی نگفت!!
دیروز در ترتیب بهرامی و یارانش ، ترکیبی از حزن بود و شادی . حزن برای این دیار نجیب و باوقار ، و شادی نیز هم باز برای همین دیار نجیب و باوقار ، به سان درخت بلوطی که در آتش می‌سوزد ، اما باز نیز ساقه و سایه به آتش میرساند و می سپارد . بلوط می سوزد اما ایستاده و لبخندی بر لب ، و هرگز نمی گرید چرا که ریشه دارد ، چرا که ریشه نمی سوزد ، چرا که میداند که دوباره میرود

فریادجنوب ، بهنام جهانشاهی :سپاس و ستایش واحد اوجد منان را که جمیل یحب الجمال است

من بنده آن خیالم که حق آنجا باشد ، بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد. (فیه ما فیه_مولانا)

انصاف نیست که از جان دیروزی سرنجل کُل ، بهرامی و راه روشن چیزی نگفت و چیزی ننوشت.

بگذار بگذریم از اینکه گویا خورشید جامانده بود و بی خیال فردا ، روشن تر بود و سوزان تر و بگذریم از اینکه گویا ماه به شب نرسیده ، طلوع کرده بود و رسیده.

آری ؛
آری ، دیروز وعده گاه سخت گیج شده بود از شکوه شگرف وعده ای که وعده داده نشده بود ، مات و مبهوت به هبوطی که ناگه روییده بود ، چرا که محل شکفتن عشق بود و حماسه بر حماسه. حامیان و هواداران مبدل به دوستان و دوستداران ، نه برای رجز خوانی که برای دلدادگی آمده بودند ، این بار برای خودشان ، این بار برای محمدی که حامد شده بود و ثناگو ، بیشتر به خالقش ، بیشتر به خلق خالقش ، اما خسته و درد کشیده ، اما صبورتر و سرسخت تر و رونده تر .

دیروز در ترتیب بهرامی و یارانش ، ترکیبی از حزن بود و شادی . حزن برای این دیار نجیب و باوقار ، و شادی نیز هم باز برای همین دیار نجیب و باوقار ، به سان درخت بلوطی که در آتش می‌سوزد ، اما باز نیز ساقه و سایه به آتش میرساند و می سپارد . بلوط می سوزد اما ایستاده و لبخندی بر لب ، و هرگز نمی گرید چرا که ریشه دارد ، چرا که ریشه نمی سوزد ، چرا که میداند که دوباره میرود .

و اما مردان ذی صلاح و ذی نفوذ شهر و دیارم که در سکوت راه روشن سکوت می کنید و در استقبالشان باز فریاد سکوتشان سر می دهید . نظم برای نظامشان را برهم می‌زنید و بهم . بر آنان می تازید و می بارید و می کوبید ، اما نمی دانید ، پس بدانید ؛ که آنان خود این تقدیر را چونان کلام کدکنی ترجیح داده اند تا به سان درختانی باشند در زیر تازیانه های کولاک و آذرخش با پویه ی شکفتن و گفتن ، تا رام صخره ای در ناز و در نوازش باران ، خاموش از برای شنفتن.

نه ؛ در گذر گذرگاه تاریخ هرگز نمی توان تمام ردپای هلهله های نور را دفن کرد ، بیشه ای از شعور را ویران ساخت ، آن همه شور را نادیده نگاشت و حیرت زده در گور باقی گذاشت.

شما که مجریان قانون می‌شوید برای راهی که بیش و پیش از همه قانون را می شناسد و محترم است به آن ، آیا در مدار جریان های دیگر که گروگان گیری می کنند و گروگان کشی ، قرار گرفته و همایش‌ها و نمایش های زردشان را نمی بینید ؟ پس چرا سکوت می کنین ، پس چرا ساکن می شوید ؟

انصاف داشته باشید و بدانید ، مرام و معرفت چیزی نیست که میان حساب و هندسه ، میان هجوم و نجوم ، میان صنعت و دود گم شود و حتی در میان تاریخ رنگ ببازد . ‌
لیکن بر ظلمی که روا می‌دارید کمی عدل پیشه کنید که نه همین جهان خلاصه ی زندگیست و نه مرگ پایانی بر این جهان.

و اما تو محمد بهرامی ؛
تو رفیق معصوم و حتی مظلوم من ، ای که بر پیکر پاک و زلالت زخم ها به یادگار گذاشتند ، ایستاده ترین باش و دستان توانمندت را بگشای که دوستان تو به داستان پرواز دستان تو ایمان دارند به تن پر حوصله ات.

و بدان که تو پیروزی در این مسیر ، چرا که تو طاق طاقت تنگ دیارت هستی ، چرا که تو سنگ صبر سَر ریز شده‌ی تبارت هستی.

چرا که ، چرا که تو گواه درد هممان هستی‌.