فریادجنوب : من سرپرست مدارس عشایری بودم. در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم
از دامن دشتها تا قلهی کوهها همهجا را با ماشین و اسب و گاه پیاده میپیمودم۰ بچهها را میآزمودم. آموزگاران را راهنمایی میکردم.
ماه دوم سال غوغایی بهپا کرده بود…
گلهای زمین ستارههای آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار میگذشتم…
پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت. لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود.
وسط جاده ایستاده بود. تکان نمیخورد.
جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم.
از حال و کارش جویا شدم؛ اشک ریخت و گفت:
خبر آمدنت را داشتم، از کلهی سحر چشمبهراهت هستم.
گفتم: دردت چیست؟
گفت: پسرم معلم شده است؛ من بیوهام. سالهاست که بیوهام. میبینی که پیر و زمینگیرم. من جان کندهام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است.
او حالا نوکر دولت است. حقوق میگیرد، برای عروسش لباسهای نو میخرد، به مهمانی میرود، مهمان میآورد، رادیو دارد، سیگار میکشد، ولی یک شاهی به من نمیدهد.
تو رئیسش هستی. راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی رفتارش را با من عوض کند.
اشکهای مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم. مژههایم تر شد. نام معلم و جای کارش را پرسیدم.
آموزگار را میشناختم. از چهرههای مشخص آموزش عشایری بود.
یک تنه چندین کلاس را درس میداد.
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود. با آن که نالهی مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم؛ معلوم شد که حق با پیرزن است.
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم. معلم، کدخدا و تنی چند از ریشسفیدان به پیشوازم آمدند. بچهها هلهله کردند. پاسخی درخور به محبتهای آنان دادم و کارم را آغاز کردم.
از کودکان پرسیدم: آیا میتوانند شعری دربارهی مادر بخوانند؟ بسیاری از آنان دست بلند کردند. خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را، دستکم دربارهی مادرها آسان کرده بود. یکی از دانشآموزان را انتخاب کردم؛ خواند:
با مادر خویش مهربان باش
آمادهی خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا میتواند آنچه را که خواند بنویسد؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست.
آنگاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند؛ خواند.
سپس از همهی بچهها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند.
همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند:
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود.
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت، گفتم:
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسانهایی مهربان بپروریم. انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمیخورد.. از این پس این مدرسه معلم ندارد.
به بچهها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد.
هفتهای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم. پیش از من کدخدا، معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند. همه با هم به دیدارم آمدند.
مادر بیش از همه پای میفشرد. دو چشمش دو چشمهی آب بود و در میان سیل اشک میگفت:
فرزندم را ببخش. فرزندم جوان و بیگناه است. گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم. او مهربان است. کدخدا ، راهنما و خود من التزام میسپاریم که او مهربان باشد.
مگر میتوانستم از فرمان مادر آن هم چنان مادری سرپیچی کنم؟
برگرفته از:
بخارای من ایل من، محمد بهمنبیگی، چاپ هفتم، ۱۳۸۴،
ناشناس
تاریخ : ۲۳ - دی - ۱۴۰۱
خدا چنین افرادی رو هزاران بار بیامرزد که کارشون خدمت بود.